چه می بینم! خدایا! باورم نیست
تویی همرزم من، هم سنگر من
چه می بینم پس ازیک چند دوری
که می لرزد ز شادی پیکر من
تو را می بینم و می دانم امروز
همان هستی که بودی سالها پیش
در این چشم و در این چهرو در این لب
نشانی نیست از تردید و تشویش
تو را می بینم و می لرزم از شوق
که دامان تو را ننگی نیالود
پرندی پرتو خورشید، آری
نکو دانم که با رنگی نیالود
تو را می دانم ای همگام دیرین
که چون کوهی گران و استواری
نه از طوفان غمها می هراسی
نه از بیم حوادث بیم داری
غروری در جبینت می درخشد
نگاهت را فروغی از امید است
تو می دانی به هر جای و به هر حال
شب تاریک را صبحی سپید است
ز شادی می تپد دل در بر من
به چشمم برق اشکی می نشیند
بلی اشکی که چشمانم به صد رنج
فرو می بلعدش تا کس نبیند
سیمین بهبهانی